۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

رفتن ( داستان کوتاه )

همیشه تلخیش اذیتم می کرد. ولی حالا تلخی اون برام لذت بخش چند پک از 
برای ورد به فیس بوک دست نوشته های شاهو نعمتی کلیک کنید
سیگاری که رو میز می کشم.سینه ام اذیت می کنه. قفسه ی سینم داره قلبم فشار میده.سیگار تو فنجان قهوه خاموش می کنم. چه صدای قشنگی ! چه قدر این کار دوست دارم همه ی پاکت سیگار روشن می کنم و تو فنجلن خاموش می کنم. چه کار مسخره ای!.
شقیقه هام به شدت درد می کنند. دوباره همون فکرا مثل خوره دارند مغزم می خورند.بی اختیار از جام بلند می شم. می زنم بیرون بی هدف از این کوچه به اون کوچه از این خیابون به اون خیابون از میون جمعیت رد می شم انگار که من نمی بینند با همشون غریبم حس می کنم متعلق به اینجا نیستم.
     
نمی دونم دارم کجا می رم.یه چیزی بهم می گه باید برم فقط برم کجاش نی دونم برام مهم نیست اصلا" چه فرقی می کنه کجا برم.
حوصله کسی ندارم از این در و دیوارها از این رنگهای زشت از این زندگی مصنوعی آدما از روابط چرتشون از برخوردای مسخرشون خستم. از این روز مرگی بی معنی از این تکرار بیهوگی از خودم کلافه ام. از همه چیز بریدم فکر می کنم از یه سیاره دیگه اومدم. دلم می خواست می تونستم خودم جابزارم و برم از خودم دور شم دور دور اونقدر دور که دیگه نه من باشم و نه من. ولی نمی شه هر جا برم باز خودم همرام مگه می شه آدم خودش جا بزاره؟ چه فکرای خنده داری.!
فقط همه ی اون چیزایی که یه جورایی بهشون تعلق دارم از اون گلدون شمعدونی جلوی پنجره که داره از تشنگی تلف می شه تا تموم اون خاطرات و دلبستگی هام که دیگه چیزی ازشون باقی نمونده رو تو همون اتاق نمور کوچک که تنها جایی بود که می تونستم زانوهام بغل کنم و با دنیایی از تنهاییام همدم شم جا می زارم.
اونقدر تو افکارم غوطه ورم که نمی دونم کی از شهر خارج شدم. ازون شهری که زندگی آدماش واسه هیچکس ارزش نداره . دیگه تو اون شهر لعنتی نیستم. همون شهری که پر از وحشت و فقر پر از بدبختی و فلاکت پر از دلتنگی و دلزدگی .ازون شهری که بچه هاش به خاطر یه لقمه نون باید مثل ماشین هاش کار کنند ازون شهری که زناش به خاطر سیر کردن شکمشون باید تن فروشی کنند. از اون شهری که عشق تو اون حروم. دوست داشتن جرم. اون شهری که کوچه هاش بوی نفرت می دن.خیابوناش رنگ غربت گرفتند. آدماش مرده های متحرکی بیش نیستند. نمی دونم چرا به این چیزا فکر می کنم ؟فکرم به هم ریخته نمی تونم تمرکز کنم فکرم آروم نمی گیره.
دیگه نه تو رفتنم حرکت هست نه تو ماندنم.باد تندی به گونه هام می خوره سوزه عجیبی داره با تموم توانش داره شلاقم می زنه . نمی دونم تقاص کدوم گناه ازم می گیره.صدای خرد شدن برگهای زرد و سرخ زیر پام حس می کنم. دیگه کار اونام تموم صدای خش خش و قاراچ قاراچ اونا تو مغزم مثل کرم وول می خوره.کاش منم یکی از اونا بودم. کاش منم زیر پای یه عابر له می شدم.
اونقدر اومدم که دیکه نمی دونم کجام پاهام دیگه نای رفتن ندارند وزنم رو پاهام سنگینی می کنه اونام حوصله ی من ندارند. ولی نمی تونم توقف کنم برام معنایی نداره. به راهم ادامه می دم بی هدف ولی نه رفتنم هدف من.
سرمای عجیبی وجودم گرفته فقط صدای باد می شنوم که شاخ و برگ درختا رو هر طرف دوست داره دنبال خودش می بره. بوی تندی داره آزارم می ده نفسم داره می گیره به سرفه کردن می افتم. این بو از کجاست؟
صدای ضعیفی از پشت سرم تو گوشم زنگ می زنه به طرف صدا می چرخم.
خشکم می زنه موهای بدنم دارند سیخ می شند قلبم داره از سینه بیرون می زنه.تموم بدنم را عرقی سرد گرفته. احساس می کنم رگهای سرم داره منفجر می شه یه دفه صدایی مثل خرد شدن برگها به گوشم می خوره. نه این صدای برگا نیست زانوهام که می شکنند ومن رو زمين رها می کنند. چشام دیگه نمی تونند پلک بزنند فقط اونو می بینم باورم نمی شه. نه این واقعیت نداره چه قدر به من شبیه.هم قد خودم چیزی تنش نیست مثه بچه ایی که تازه به دنیا می آد. تمام پوست بدنش تاولهای چرکی بزرگی زده که یه مایع تهوع آور ازشون بیرون می زنه. سرش شکافته و مغزش بیرون زده داره حالم به هم می خوره چشماش از حدقه بیرون زده. از زیر پوستش داره یه جونورای عجیبی مثل کرم بیرون می آن. داره به طرفم می آد احساس می کنم خیلی وقت که منتظرم اما این امکان نداره . بوش داره آزارم می ده بوی تعفن می ده . جلوم زانو می زنه. صدای خسته و بی رمقش که به زور می تونم بشنوم.من صدا می زنه. ولی نه اون نیست که داره حرف می زنه یه صدایی از درون خودم که داره صدام می زنه. نه این صدا من صدا نمی زنه داره اونو صدا می زنه. گیج شدم. تو چشمام زل می زنه می تونم از توچشاش خودم با همه ی خستگی هام ببینم. می خواد گریه کنه اما نمی تونه . منگ حرکات و نگاهاش شدم. بدون اینکه بخوام دستام باز می کنم مثل باد تو آغوشم رها می شه گرمای عجیبی داره با تمام وجودم تو بغلم فشارش می دم چه قدر داغ دارم ذوب شدنم حس می کنم.بند بند وجودم دارند فریاد می زنند دارم باهاش یکی می شم انگار که اصلا" از اول یکی بودیم باورم نمی شه ولی اون خودم خود خودم.
دیگه سرما اذیتم نمی کنه تو مغزم ، قلبم تو رگام زیر پوستم تو تمام بدنم حسش می کنم.
رو برگهای که زمین فرش کردند ولو می شم چه قدر نوازش برگا لذت بخش. چشمام دیگه نمی تونند پلکام تحمل کنند. چقدر خوابم می آد . چقدر تنهایی رو دوست دارم هیچ وقت خودم این جوری حس نکرده بودم.
هیچ وقت این طوری نبودم . یه چیزی داره تو وجودم می خزه داره وجودم پر می کنه. نمی دونم چیه ولی لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر حسش می کنم.دارم بال در می آرم. پاهام درد نمی کنه دیگه احساس خستگی نمی کنم.
دیگه هیچ چیز فکرمشغول نمی کنه. چه قدر سبک شدم می خوام پرواز کنم.دیگه چیزی نمی تونه اذیتم کنه حتی فکر کردن به ...
خیلی وقت منتظر این لحظه بودم
دیگه وقتش...



هیچ نظری موجود نیست: