۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

احساسی کوتاه...

خانه ای خواهم ساخت
از جنس آب های زلال
و شن های روان
ازجنس ابرهای دلگیر
و بادهای یاغی
چیزی شبیه تو از جنس تو
زندگی از نگاه تو آغاز می شود
وکنار تو جرات زیستن پیدا می کند
قلبم پناه پرنده ایست زخمی
مصلوب شده به طنین صدایی غریب
که خود را در تو جستجو می کند
و با تو معنای زیستن پیدا می کند
بشکن در این قفس را
که عشق را نتوان در بند کرد
                                      ...


برای ورود به فیسبوک دست نوشته های شاهو نعمتی لطفا کلیک کنید

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

من و پنجره

آسمانی نمناک و کاغذی خط خطی
زندگی باریدن گرفته است
بوی تندش زیستن را فریاد می زند
قطره ها مسلسل وار خود را به پنجره می سایند
و پنجره با صدایی لخت و بریده بریده مرا به مهمانی ابرها دعوت می کند
چیزی از این سوی تاریکی مرا به سوی پنجره هدایت می کند
چه حس غریبی ست پنجره!
خط خطی های کاغذ می گن
پنجره دریچه ایست برای نجات و رهایی
طغیان دیوار است به عشق آزادی
ومن تازه فهمیده ام
از پنجره و دیوار از خط خطی های کاغذ
که حضور تو اثبات بودن من بود
***
من و پنجره
آسمانی نمناک و گونه هایی تر
دلم گرفته دلم تنگه
دلتنگ پروازی دوباره شاید
همسفر قاصدکها سواربال خیال
پروازی تا سرزمین رویاهایم شاید
تا سرزمینی که جایی دیگریست
دنیای برای احساسی نو برای نفسی عمیق
پنجره باز مرا فرا می خواند
دیگه وقتشه...
***
من و پنجره
دنیایی خط خطی و زندگی وارونه
از پشت پنجره با گونه هایی تر آسمان خیس را تجربه کردن چه غنیمتی است
زایش رنگین کمان را در عشق بازی خورشید و باران پاییدن چه لذتی است
من از آسمان و باران از ابرها و خورشید
از پنجره ایی که نور از آن خزیدن گرفته بو یاد گرفتم
که اشکهایم را با نگاه تو بیامیزم و عشق را لمس کنم
....


۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

اتاق من ...

آدمای خسته
خیابانی شلوغ و بی انتها
کوچه ای باریک و خلوت
خانه ای سرد و خسته بوی آشنا می دهد
اتاقی کنج این خانه می کند زندگی
که غاریست برای پناه فراموش شدگان
میزی شکسته و صندلی که پای ایستادن ندارد
کاغذای مچاله و قلم های نیمه جان
دیواری زخم خورده ی قابی شکسته
پنجره ای رو به نا کجا که از نور پر شده
و من که تکرار بی امان غربتم
***
آدمای خسته
خیابانی شلوغ و بی انتها
کوچه ای باریک و خلوت
خانه ای سرد و خسته بوی آشنا می دهد
روی دیوار خط نوشته ای میلادش را جشن گرفته است
و یواشکی زمزمه می کند :
سکوت چه زیباست
وقتی که فریاد خموشیست
تنهایی چه موهبتی ست
وقتی که با تو بودن حس وحشتزای بی تو بودن است
و مرگ چه بشارتیست
وقتی که زندگی عذابی ست بی پایان...


برای ورود به فیسبوک دست نوشته های شاهو نعمتی لطفا کلیک کنید 

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

عیدی من برای دوستان عزیز ترانه جدید احسان خواجه امیری با عنوان "تحویل بهار"

نه زمستانی باش که بلرزانی و نه تابستانی باش که بسوزانی ، بهاری باش که برویانی . . .
نوروز مبارک . . .

دوستان عزیزم سال نو همگیتون مبارک
سالی پر از شادی و موفیت برای تک تک شما عزیزان آرزو می کنم
شاد باشید و موفق
به امید فرداهای بهتر...

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

تنهایی ...

نگاهی و حسرتی
سکوتی وحشت زا در وجودم
فریادی به قدمت اسطوره ها در گلویم
دردی طاقت فرسا در عمق سلولهایم
من هزاران سال است که زاده شده ام
من زاده ی ترس و وحشتم همزاد درد و تنهایی
***
سرم لانه ی موریانه هاییست
که مغزم را جویدند و تف کردند
چه ساده در این راه قدم نهادیم
و امروز چه بزدلانه در راه مانده ایم
و یأس تنها معنای زندگی شد
آن هنگام که عشق را دفن کردیم
به انتظاری بیهوده همسفر زمان شده ام
و مرگ از پشت عقربه های ساعت دندان تیز می کند
برای دریدن کالبد نحیفم
***
نگاهی و حسرتی
خسته از تکرار بیهودگی ها
خسته از انتظاری عبث
چه زود به استقبالم آمدی
چه زود اسیرم کردی
ای همزاد من
ای تنهایی
من در این دیر کسی مترودم و به قانون دلی پایبند ...

برای ورود به فیسبوم دست نوشته های شاهو نعمتی لطفا کلیک کنید 
 

ما تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نخواهیم شد شما هم نشید !؟

نامه جمعی از فیلمسازان بزرگ عرزشی لرزشی برای درج در تاریخ 

بار دیگر استکبار جهانی در یک برنامه مبتذل و پر سر و صدا که ده ها نفر بیشتر بیننده نداشت هنرمندان باتوم به دست و خوش چهره ما را نادیده گرفتند و به سرسپردگان فکل کراواتی خود با آن قیافه های غرب زدشان جایزه دادند آن هم ازدست یک زنیکه بی حیا و بی حجاب و عرزش های اصیل انقلابی اسلامی ما را مورد سخت ترین حملات قرار دادند تا بتوانند دست آوردهای هسته ای ما را نادیده بگیرند و زیر سوال ببرند. کاری که چندی قبل در تایلند نیز کردند و 2 تن از متخصصان فیزیک ما را به بهانه های واهی بازداشت کردند دانشمندان هسته ای که مشغول یک پروژه علمی بودند.

فیلمسازان بزرگی همچون برادران ده نمکی و سلحشور که شاهکارهای تاریخ سینما یوسف پیامبر و اخراجی های 3 را به گواه برادران شمقدری و شریفی نیا و سعید مرتضوی و سایت معتبر فارس و رجا نیوز خلق کردند که هنوز غرب انگشت به دهان این شاهکارهاست را در یک حرکت از پیش برنامه ریزی شده با صرف میلیاردها دلار نادیده گرفتند و به فیلم بی محتوی و ضد اخلاقی جدایی نادر از سیمین که کاملا با فرهنگ شیرین صیغه و طلاق منافات دارد و مروج بی بند و باری است را به عنوان بهترین فیلم انتخاب می کنند و مجسمه ای مبتذل و عریان که آدم با هزار صلوات و استخاره هم شرم میکنه نگاهش بکنه که آن را برای دشمنی با حجاب و انقلاب اسلامی طراحی کرده اند را به این خود شیفته های جاسوس می دهند.

کاملا مشخص است که توطئه صهیونیزم بین المللی و غرب است و می خوان بچه حزب اللهی های عرزشی ما رو تخریب و سینمای اخلاقی اسلامی و پربار مهدوی مارا بی اعتبار کنند و بسیار زیرکانه با لابی های خود فیلم صهیونیستی خودشان را کنار می زنند تا کسی شک نکند غافل از اینکه متخصصان و منتقدان بزرگ سینما در فارس نیوز این مساله را فاش کردند و حتی سخنرانی همین اصغر فرهادی که ناخود اگاه و با خواست امام زمان و ولی فقیه از انرژی هسته ای و دشمنی غرب با ما و شرکت در انتخابات مجلس گفت را با تکنیک های پیچیده سینمایی که در اختیار هالیوود فاسد است تغییر دادند که برادران رجا و فارس در حال بازسازی این سخنرانی هستند و نسخه اصلی آن را در اسرع وقت با اشناتیون اعترافات تلویزیونی نادر و سیمین در اختیار جهانیان قرار خواهند داد و مشت محکمی بر دهان استکبار خواهند کوبید.

اما در جواب این حرکت ضد ارزشی غرب برادران حزب الهی ما در صدد برگزاری جشنواره بزگ باتوم طلایی در زندان اوین هستند که با کارگاه های آموزشی در سلولهای انفرادی و با تدریس اساتید مجربی مانند برادر ده نمکی سعید مرتضوی سردار رادان و بسیاری از این هنرمندان بزرگ و محبوب همراه است و فیلمسازان نامدار دنیا از سوریه و لبنان و چین و روسیه و همین علی استون خودمون در آن شرکت خواهند داشت با کمک امام زمان و نظر ولی فقیه ما مدیریت جشنواره های جهانی را در دست خواهیم گرفت و ارزش های اصیل انقلاب اسلامی خودمان را به جهانیان عرضه خواهیم کرد

برای ورود به فیسبوک دست نوشته های شاهو نعمتی لطفا اینجا کلیک کنید

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

در سالروز نسل کشی شهر حلبچه

چه ن ساتیک چرپه ی پی تان رابگرن
با گویتان له شه قه ی باله کانی 5 هه زار په پوله ی هه له بجه سه ر ریژ بیت!
یادیان به خیر... 

چند لحظه صدای پایتان را متوقف کنید
تا با صدای بالهای 5 هزار پروانه حلبجه گوشهایتان پرشود
یادتان گرامی باد ...
( توفیق امانی )

حَلَبچه یا حلبجه (به کردی: هه‌له‌بجه Helebce) از شهرهای کردستان عراق در ۱۰-۱۵ کیلومتری مرز ایران و ۲۲۵ کیلومتری شمال شرقی بغداد است. اين شهر در منطقه شهرزور عراق قرار دارد.
جمعیت حلبچه در حدود ۸۰٫۰۰۰ نفر است که بیشتر ایشان کرد هستند. حلبچه از مناطق گورانی‌ (هورامي) زبان بوده که در آن کردی سورانی به مرور جانشین گویش گورانی گشته‌است.

عملیات انفال ( ژینوساید ) و بمباران شیمیایی حلبچه
ساکنان حلبچه در جریان جنگ ایران و عراق، در تاریخ ۱۶ تا ۱۷ مارس ۱۹۸۸ توسط رژیم وقت عراق طی عملیاتی مرسوم به عملیات انفال بمباران شیمیایی شدند که در این بمباران 5 هزار نفر جانباختن و پیرامون آن حدود ۱۸۲ هزار نفر به‌ویژه کودکان و زنان و سالخوردگان آن کشته شدند. حلبچه در آن زمان در اشغال نیروهای ایرانی و همچنین در دست گروه‌های کرد بود.
احمد ناطقی و سعید صادقی عکاسانی بودند که همزمان با بمباران، در کوچه‌های حلبچه بودند وعکسهای مهمی از قربانیان حلبچه ثبت کردند انتشارعکسهای آن‌ها به دلیل آنکه در لحظه مرگ قربانیان گرفته شد؛ تکان دهنده بود و تاثیر فراوانی بر افکار عمومی جهان گذاشت عکس عمر خاور (مرد کردی که کودکی را در آغوش دارد) از آثار احمد ناطقی و تندیس همین تصویر در چند جای حلبچه ساخته ونصب شده‌است
گازهای سمی به‌کاررفته از سوی دولت عراق در حلبچه گاز خردل، سارین، تابون و وی‌اکس بود که از سوی برخی دولت‌های غربی به رژیم بعث عراق تحویل داده شده بود و معامله‌گر هلندی فرانس فان آنرات در این مسئله نقش کلیدی داشت.

برای ورد به فیس بوک دست نوشته های شاهو نعمتی کلیک کنید
 

رفتن ( داستان کوتاه )

همیشه تلخیش اذیتم می کرد. ولی حالا تلخی اون برام لذت بخش چند پک از 
برای ورد به فیس بوک دست نوشته های شاهو نعمتی کلیک کنید
سیگاری که رو میز می کشم.سینه ام اذیت می کنه. قفسه ی سینم داره قلبم فشار میده.سیگار تو فنجان قهوه خاموش می کنم. چه صدای قشنگی ! چه قدر این کار دوست دارم همه ی پاکت سیگار روشن می کنم و تو فنجلن خاموش می کنم. چه کار مسخره ای!.
شقیقه هام به شدت درد می کنند. دوباره همون فکرا مثل خوره دارند مغزم می خورند.بی اختیار از جام بلند می شم. می زنم بیرون بی هدف از این کوچه به اون کوچه از این خیابون به اون خیابون از میون جمعیت رد می شم انگار که من نمی بینند با همشون غریبم حس می کنم متعلق به اینجا نیستم.
     
نمی دونم دارم کجا می رم.یه چیزی بهم می گه باید برم فقط برم کجاش نی دونم برام مهم نیست اصلا" چه فرقی می کنه کجا برم.
حوصله کسی ندارم از این در و دیوارها از این رنگهای زشت از این زندگی مصنوعی آدما از روابط چرتشون از برخوردای مسخرشون خستم. از این روز مرگی بی معنی از این تکرار بیهوگی از خودم کلافه ام. از همه چیز بریدم فکر می کنم از یه سیاره دیگه اومدم. دلم می خواست می تونستم خودم جابزارم و برم از خودم دور شم دور دور اونقدر دور که دیگه نه من باشم و نه من. ولی نمی شه هر جا برم باز خودم همرام مگه می شه آدم خودش جا بزاره؟ چه فکرای خنده داری.!
فقط همه ی اون چیزایی که یه جورایی بهشون تعلق دارم از اون گلدون شمعدونی جلوی پنجره که داره از تشنگی تلف می شه تا تموم اون خاطرات و دلبستگی هام که دیگه چیزی ازشون باقی نمونده رو تو همون اتاق نمور کوچک که تنها جایی بود که می تونستم زانوهام بغل کنم و با دنیایی از تنهاییام همدم شم جا می زارم.
اونقدر تو افکارم غوطه ورم که نمی دونم کی از شهر خارج شدم. ازون شهری که زندگی آدماش واسه هیچکس ارزش نداره . دیگه تو اون شهر لعنتی نیستم. همون شهری که پر از وحشت و فقر پر از بدبختی و فلاکت پر از دلتنگی و دلزدگی .ازون شهری که بچه هاش به خاطر یه لقمه نون باید مثل ماشین هاش کار کنند ازون شهری که زناش به خاطر سیر کردن شکمشون باید تن فروشی کنند. از اون شهری که عشق تو اون حروم. دوست داشتن جرم. اون شهری که کوچه هاش بوی نفرت می دن.خیابوناش رنگ غربت گرفتند. آدماش مرده های متحرکی بیش نیستند. نمی دونم چرا به این چیزا فکر می کنم ؟فکرم به هم ریخته نمی تونم تمرکز کنم فکرم آروم نمی گیره.
دیگه نه تو رفتنم حرکت هست نه تو ماندنم.باد تندی به گونه هام می خوره سوزه عجیبی داره با تموم توانش داره شلاقم می زنه . نمی دونم تقاص کدوم گناه ازم می گیره.صدای خرد شدن برگهای زرد و سرخ زیر پام حس می کنم. دیگه کار اونام تموم صدای خش خش و قاراچ قاراچ اونا تو مغزم مثل کرم وول می خوره.کاش منم یکی از اونا بودم. کاش منم زیر پای یه عابر له می شدم.
اونقدر اومدم که دیکه نمی دونم کجام پاهام دیگه نای رفتن ندارند وزنم رو پاهام سنگینی می کنه اونام حوصله ی من ندارند. ولی نمی تونم توقف کنم برام معنایی نداره. به راهم ادامه می دم بی هدف ولی نه رفتنم هدف من.
سرمای عجیبی وجودم گرفته فقط صدای باد می شنوم که شاخ و برگ درختا رو هر طرف دوست داره دنبال خودش می بره. بوی تندی داره آزارم می ده نفسم داره می گیره به سرفه کردن می افتم. این بو از کجاست؟
صدای ضعیفی از پشت سرم تو گوشم زنگ می زنه به طرف صدا می چرخم.
خشکم می زنه موهای بدنم دارند سیخ می شند قلبم داره از سینه بیرون می زنه.تموم بدنم را عرقی سرد گرفته. احساس می کنم رگهای سرم داره منفجر می شه یه دفه صدایی مثل خرد شدن برگها به گوشم می خوره. نه این صدای برگا نیست زانوهام که می شکنند ومن رو زمين رها می کنند. چشام دیگه نمی تونند پلک بزنند فقط اونو می بینم باورم نمی شه. نه این واقعیت نداره چه قدر به من شبیه.هم قد خودم چیزی تنش نیست مثه بچه ایی که تازه به دنیا می آد. تمام پوست بدنش تاولهای چرکی بزرگی زده که یه مایع تهوع آور ازشون بیرون می زنه. سرش شکافته و مغزش بیرون زده داره حالم به هم می خوره چشماش از حدقه بیرون زده. از زیر پوستش داره یه جونورای عجیبی مثل کرم بیرون می آن. داره به طرفم می آد احساس می کنم خیلی وقت که منتظرم اما این امکان نداره . بوش داره آزارم می ده بوی تعفن می ده . جلوم زانو می زنه. صدای خسته و بی رمقش که به زور می تونم بشنوم.من صدا می زنه. ولی نه اون نیست که داره حرف می زنه یه صدایی از درون خودم که داره صدام می زنه. نه این صدا من صدا نمی زنه داره اونو صدا می زنه. گیج شدم. تو چشمام زل می زنه می تونم از توچشاش خودم با همه ی خستگی هام ببینم. می خواد گریه کنه اما نمی تونه . منگ حرکات و نگاهاش شدم. بدون اینکه بخوام دستام باز می کنم مثل باد تو آغوشم رها می شه گرمای عجیبی داره با تمام وجودم تو بغلم فشارش می دم چه قدر داغ دارم ذوب شدنم حس می کنم.بند بند وجودم دارند فریاد می زنند دارم باهاش یکی می شم انگار که اصلا" از اول یکی بودیم باورم نمی شه ولی اون خودم خود خودم.
دیگه سرما اذیتم نمی کنه تو مغزم ، قلبم تو رگام زیر پوستم تو تمام بدنم حسش می کنم.
رو برگهای که زمین فرش کردند ولو می شم چه قدر نوازش برگا لذت بخش. چشمام دیگه نمی تونند پلکام تحمل کنند. چقدر خوابم می آد . چقدر تنهایی رو دوست دارم هیچ وقت خودم این جوری حس نکرده بودم.
هیچ وقت این طوری نبودم . یه چیزی داره تو وجودم می خزه داره وجودم پر می کنه. نمی دونم چیه ولی لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر حسش می کنم.دارم بال در می آرم. پاهام درد نمی کنه دیگه احساس خستگی نمی کنم.
دیگه هیچ چیز فکرمشغول نمی کنه. چه قدر سبک شدم می خوام پرواز کنم.دیگه چیزی نمی تونه اذیتم کنه حتی فکر کردن به ...
خیلی وقت منتظر این لحظه بودم
دیگه وقتش...



آزادی ( شعر کوتاه )

زندگی توی قفس
برای ورد به فیس بوک دست نوشته های شاهو نعمتی کلیک کنید
بیهودگی نفس
شهوت بوسه ای نئشه آور
تعفن مرگی وارونه زنده شدنی دوباره
احساس غربتی دیوانه وار در ممنوعیت ستاره ها
و درد را معنی کردن
 
به تکراری هزار باره
پلکهایم مرا گم کرده اند
و باز چشمانم به هر سو دنبال تو می گردند
***
آسمان زجه می زند , زمین می لرزد
و من در راه مانده ام
دریا می خوروشد , جنگل قیام کرده
و من خسته و نومید تو را می جویم
کوه فوران کرده , دشت به پا خواسته
و رگهای مغزم مصلوب انتظاری کهکشانی
تا من نام تو را یاد گرفتم
***
هنگامی که انسان بودن جرمی است بزرگ
و انسانیت واژه ایست بیگانه
هنگامی که تو را در تابوت می خواهند و بر صلیب
بند بند وجودم نام تو را نعره می زند
آزادی

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

زیبایی و چند گفتار


برای ورود به صفحه شاهو نعمتی کلیک کنید
زیبایی چیست؟ چرا یک شی زیباست؟ چرا ما زیبایی را دوست داریم؟ آیا می توان برای زیبایی معیاری در نظر گرفت؟ آیا همیشه زیبا زیبا باقی خواهد ماند؟
وسوالات فراوان دیگری که پاسخ دادن به آنها کار آسانی نیست. همه ی ما جذب و شیفته ی زیبایی می شویم ولی کمتر از علت آن می پرسیم.
   
وحشیان زیبایی را در لب کلفت و خالکوبی سبز می دانند. یونانیان آن را در جوانان یا در تقارن و آرامش پیکرهای تراشیده و رومیان آن را در نظم و شکوه و قدرت می جستند. رنسانس آن را در رنگ می جست. روح عصر ما آن را در موسیقی و رقص می جوید. انسان در زمانها و مکانهای مختلف از نوعی زیبایی بر انگیخته می شود و عمر خود را در جستن آن به کار می برد.
جالب اینجاست که زیبایی صفتی است که دارنده آن جدا از خوبی و بدی هایش خوشایند می گردد. و در انسان کشش و علاقه ای جدا از سود و فایده بر می انگیزد و عقل و عشق از هم جدا می شود و عقل به صورت کودک ناتوانی در می آید و انسان تشنه ی زیبایی می شود. بدون توجه به داشتن سایر شرایط و جنبه های دیگر زیبایی دلنوازترین آهنگهاست که می تواند دل و روح انسان را آرامش دهد و مثل پرنده ای آزاد و رها به رقص در آسمانها در آورد و عشق را در انسان شعله ور می کند.
افلاطون که همه ی هم و غمش اخلاق بود زیبایی را در مرحله عالیش با خیر و نیکی یکی می دانست. وارسطو عقیده داشت زیبایی همان هماهنگی و تناسب و نظم آلی اجزا در کل شئ است.
نمی توان گفت که تنها انسان قدرت درک زیبایی را دارد. جانوران دیگر نیز از زیبای لذت می برند بعضی از مرغان لانه و کاشانه ی خویش را با شاخ و برگ گیاهان و صدفهای رنگی سنگ ریزه های کف رودخانه و تکه های رنگی پارچه و ... تزیین می کنند.
آلاچیق برای جفت خود لانه ای می سازد و آن را با شاخه ها می پوشاند و کف آن را با علف فرش می کند و با سنگ های سفید دیواره ها را تزیین و با استفاده از پرهای رنگارنگ و بعضی از میوه ها و هر شئ زیبایی که امکان دست یابی برایش مهیا باشد می آراید و این خانه ی زیبا جایی امن برای عشقبازی آلاچیق است.
از این همه تلاش و کوشش که این پرنده ها می کنند می توان فهمید که در مغز کوچکشان حس زیبا پسندی و لذت از چیزهای زیبا وجود دارد.
بعضی از مرغان از دیدن خود در آینه و اجسام صاف و صیقلی لذت می برند. زاغ و کلاغ و بعضی از پرندگان دیگر اشیاء درخشان و طلایی را می ربایند و پنهان می کنند. و در فرصتهای مناسب به آن سر می زنند و به بازی و تماشای آن می نشینند!
این کارها برای چیست؟ برای خودنمایی است یا کنجککاوی؟ یا برای لذت بردن از زیبایی؟
نمی توان به این سوأالات جواب صریحی داد. اما هر عقل سالمی می تواند تشخیص دهد که در همه ی این کارها رگه هایی از زیبایی و زیبا پسندی و لذت از آن وجود دارد. و تا آنجا که انسان پی برده است لذت از زیبایی در حیوانات مربوط به جذب جنس مخالف و استفاده از آن برای تولید مثل است.
بنا بر نظر داروین حس زیبایی فرع و زاده ی جاذبه جنسی است. در آغاز زیبا آن است که از نظر جنسی مطلوب باشد و اگر چیزهای دیگری در نظر ما زیبا می آین از مشتقات و پیوندهای این منبع اصلی حس زیایی می باشد. و جاذبه جنسی و شهوت انسان عامل تأیین کننده ای در زیبا شناختی او دارد.
زنی نیمه برهنه از زنی پوشیده زیباتر به نظر می رسد. زیرا زن نیمه برهنه بیشتر باعث تحریک جنسی می شود تا زنی پوشیده.
زیبا بودن یک شیئ به علت مطلوب بودن آن است. یا به عبارت بهتر اگر ما چیزی را می خواهیم نه به آن دلیل که آن چیز خوب است بلکه به این دلیل آن چیز خوب است که ما آن را می خواهیم.
جاذبه و کشش دهر چیزی برای زیبایی آن نمی باشد بلکه به خاطر نیاز ما به آن زیبا می شود و ما آن را زیبا می بینیم. نیازهای افراد می تواند متغیر و مختلف باشد و شرایط نیز بر آن تأثیر دارد.
مردی که از گرسنگی در حال مرگ است یک ظرف غذا ممکن است همان اندازه زیبا باشد که یک زن خوش اندام و خوشکل در نظر یک جوان سیر. اگر این جوان سیر نیز دچار گرسنگی شود زیباترین پریان نیز زیبایی خود را از دست می دهند.
زیبایی در ابتدایی ترین مراحلش جلوه حسی آن چیزی است که بر آورنده و ارضا کننده ی میلی شدید باشد. وفرق این شئ زیبا با شئ مفید در اصل فقط در شرط وصف احتیاج است. هرچیز مضر و زیان بخشی زشت و هر چیز خوب و مفیدی زیبا می نماید.
شکر را نه برای شیرینیش می خوریم بلکه شیرینی آن در مذاق ما از آن روست که یکی از منابع مهم انرژِی ماست. و چون بدن نیاز اساسی به آن دارد ما آن را شیرین می پنداریم.
هر چیز مفیدی پس از مدتی لذیذ می گردد. مردم آسیای شرقی ماهی گندیده را بسیار دوست دارند زیرا تنها غذای ازت داری است که می توانند به دست آورند و به خاطر شرایط آب و هوایی بدن آنها به ازت نیاز فراوان دارد.
و بعضی از زیبایی ها به علت تکرار و عادت چشمان ما به آن است. اگر آسمان آبی زیباست به آن دلیل است که چشمان ما به رنگ آبی عادت کرده است و از آن لذت می برد. گیاه سبز و آسمان آبی زیباست اما در نتیجه عادت ممکن بود از آسمان سبز و گیاه آبی لذت ببریم.
هر چیز مقوی و محرک بدن باشد از زیبایی بهره ایی دارد. و زیبایی نور موسیقی و لمس ملایم به این علت است.تحقیقات نشان داده است که زشتی مایه کاهش نشاط و سوء هضم و ناراحتی اعصاب و... می گردد.
سانتایا می گوید : زیبایی لذتی است که وجود خارجی یافته است.
یا به قول هابز : زیبایی وعده لذت است.
یکی از دلایلی که می توان ثابت کرد که زیبایی زاده میل است: این است که شئ مطلوب پس از آنکه به دست آمد زیبایی خود را بعد از مدتی از دست می دهد.
در عاشقانه ترین داستانها و رمانها هیچ وقت عاشق و معشوق به هم نمی رسند و یکی از دلایل پایداری و بزرگی عشقشان همین است.
عده کسانی که آنچه را دارند همیشه دوست دارند خیلی کم است و کمتر است عده کسانی که اشیایی را که میل شان را بر نمی انگیزد زیبا بدانند.
چقدر جالب است مشاهده اینکه صورتی که دل انگیزی خود را در نزد ما بر اثر تکرار از دست داده است در دیده آنکه هنوز تکرار خسته اش نکرده است شو حقیقی و خیال مجسم می نماید. عشق مادر زیبایی است و عشق تنها مبدأ نخستین زیبایی است که در اشخاص است نه در اشیاء. اما خیلی چیزها هستند که به نظر ما زیبا می آیند و ظاهرا" هیچ گونه رابطه ای با عشق ندارند در این باره چه باید گفت و زیبایی جهان خارج را چگونه باید توجیه کرد؟
جواب این سوأل را نمی خواهم بدهم. دوست دارم نظر شما خوانندگان عزیز را بدانم و در آتیه ی نزدیک جواب این سوأل را از دید خودم خواهم داد. منتظر نظرات شما هستم.
لحظات شاد و خوبی داشته باشید.

با تشکر شاهو نعمتی




سنجاب کوچولو ( داستان کوتاه )

این اولین داستان کوتاهی بود که نوشتم مال چند سال پیش اون موقع تو انجمن چیا در سنندج بودم و این برای سایت انجمن نوشتم یاد باد آن روزگاران

سنجاب کوچولو

نزدیکای غروب بود. باد خنکی به درختهای پارک می خورد و اونا رو به همنوازی با خودش این طرف و آن طرف می کشید. انگار داشتند با آهنگش می رقصیدند. در گوشه ای خلوت از پارک نشسته بودم در افکارم غوطه ور بودم که صدای ضعیفی رشته ی افکارم را پاره کرد وقتی سرم را چرخاندم روبروم بچه ی کم سن و سالی را دیدم. با چشمای درشت , لبهای شکری و دستای پینه بسته ی که معلوم بود از فقر و شدت کار زیاد به این روز افتاده. با لباسهای کهنه و پاره پاره که چیز زیادی ازش با قی نمونده بود.
تو چشماش زل زدم خیلی آروم و بی رمق با همون صدای ضعیف گفت : آقا آدامس می خواهید من که هنوز نگاهم به قد و قواره کوچکش بود دوباره بهم گفت:
_آقا تورو به خدا تو رو به خدا یه آدامس بخرید ,آقا آدامس آدامس ...
_ می خرم ولی باید اینجا بشینی
_باشه آقا منم خیلی خستم چند دقیقه اینجا میشینم
نمی دونم چرا بهش گفتم پیشم بشینه. من که خودم وضعیت روحی مناسبی نداشتم و با اکثر اطرافیانم قطع رابطه کرده بودم.و حوصله هیچ کس نداشتم. از یه بچه می خواستم پیشم بشینه. شاید به حرف زدن باهاش احتیاج داشتم. حس می کرم که یه تکه از خودم ! با زحمت زیادی روی صندلی , کنارم نشست. صندلی فلزی که رنگ و رو رفته بود و چهره ای سرد و خشن داشت. مثل خیلی چیزا وخیلی از آدمهایی که هر روز از صبح تا شب می دیدم. اونقدر پاهاش نحیف و لاغر بود که به زمین نمی رسید , داشت با پاهاش بازی می کرد و آدامسها را نگاه می کرد. انگار داره با آدامسهاش حرف می زنه , مثل اینکه آدامسا بهش گفتند که بگه:
_آقا آدامسا رو نمی خری ؟ تو رو به خدا تورو به خدا از صبح تا حالا فقط چند تا آدامس فروختم.
آقا تورو به خدا خواهرم مریضه. باید پول جور کنم.
دلم آتش گرفت. خواستم تمام آدامسهاش رو بخرم. ولی دیدم پول ندارم که همشو بخرم , بعدشم مگه اون آدامسها چه قدر ارزش داشت چه کمکی می تونست به حالش بکنه. تو این فکرا بودم که بهم گفت:
خواهر کوچیکم رویا چند روز خیلی مریضه پول نداشتیم ببریمش دکتر. دختر همسایه مون یه مدت منشی دکتر بود , اسم این داروهارو برام نوشته که از داروخانه بگیرم(با اشاره به یک تکه کاغذکوچک که از جیبش در آورد). کاغذ به هم نشون داد و گفت:
_آقا اگه خواهرم اینارو بخور حالش خوب می شه؟
_آره حتما" خوب می شه (از داروهای تو کاغذ فهمیدم خواهرش سرما خورده وبدنش عفونت کرده)
سرش را پایین انداخت حس می کردم داره زیر بار غصه اینکه نمی تونه خواهرش را دکتر ببره عذاب می کشه و ناراحته , خواستم از ناراحتی درش بیارم پرسیدم اسمت چیه؟
_اسمم؟
تبسم کودکانه ای کرد و گفت:
_می دونی آقا بچه ها چی صدام می زنند؟
_با نگاه کنجکاوانه , بهش گفتم نه!
_بچه ها بهم می گن سنجاب
یه دفعه زد زیر خنده , خنده ای از ته دل. با اون صدای لرزانش گفت :
_ رویا بلد نیست بگه سنجاب می گه سنباب. هردومون زدیم زیر خنده , اونقدر خندیدم که آب از چشامون اومد. مدتها بود خندیدن یادم رفته بود ! آدمهایی که از اونجا رد می شدند مثل دیونه ها بهم نگاه می کردند. انگار اصلا" سنجاب کوچولویی اونجا نبود. کسی اونو نمی دید!!!
چه قدر هم این اسم بهش می اومد. با اون اندام ترکه ای و کوچولوش و شیطنتهای بچه گانش و اون دوتا دندون کرم خوردش, که وقتی می خندید از بقیه دندوناش جلوتر بود انگار که اونا هم تاب موندن نداشتند. ولی سنجاب کوچولو باز هم چهرش افسرده شد خیلی غمگین و دلشکسته بود. ازش پرسیدم چند سالته؟
_6 سال نه آقا شاید 7 سال , نمی دونم ولی مادرم می گه باید الان مدرسه بودی.
_ آقا آدامس نمی خری؟
منم چند تا آدامس خریدم ولی آدامسهارو دادم به خودش. اول قبول نکرد ولی اصرا کردم گفتم می خوام این پول رو بدی به داروهای رویا. اونم قبول کرد.
_ممنون آقا , من رویا رو خیلی دوست دارم آخه اون هنوز4 سالشه.اونم خیلی من دوست داره. آقا یعنی خوب می شه ؟آقا یعنی بازم بهم می گه داداش سنباب؟
_آره سنجاب کوچولوحتما" خوب می شه. به خاطر تو هم که شده خوب می شه خنده ی کرد و صورتس گل انداخت.
_.آقا خیلی دلم می خواست منم می تونستم مدرسه برم , درس بخونم , یه جفت کفش کتونی سفید داشتم, شلوار جین می پوشیدم, ازین تی شرت جدیدا که مد یکی داشتم.
دلم می خواست یه عالمه کاغذ سفید داشتم با یه جعبه مداد رنگی بزرگ که همه ی رنگای قشنگ دنیا رو داشته باشه ولی رنگای سیاهشودورمی انداختم , آخه من از سیاهی می ترسم. منو یاد... می اندازه. ویه پاک کن که همه ی فقر و بدبختیها رو باهاش پاک می کردم.. روی یه کاغذ سفید بزرگ یه نقاشی می کشیدم که توش همه ی رنگای قشنگ باشه. اول از همه یه خورشید بزرگ و نورانی اون بالا می کشیدم که همه جارو گرم و روشن کنه. بعدش یه عالمه گل می کشیدم گلای زیبا زرد, , قرمز, آبی...
برای تموم بچه های دنیا لباسای قشنگ و رنگا رنگ می کشیدم که دیگه بچه ایی بی لباس نمونه. برای همشون خونه می کشیدم خونه های قشنگ که پنجره هاش به سمت آفتاب باشه. که دیگه بچه ایی سردش نشه, شبا بی سر پناه نباشه. تو نقاشی من هیچ بچه ایی کار نمی کنه , همشون شادند تو مدرسه اند پیش پدر مادراشونند. اگرم مریض بشن زود میرن دکتر کسی ازشون پول نمی خواد. تو نقاشی من همه...
سنجاب کوچولوهی گفت و گفت از نقاشی قشنگش.
تو فکر فرو رفتم. به یاد تیتر روزنامه ها افتادم. که جارو جنجال زیادی به پا کرده بودند وتیتر همشون تقریبا" یکی بود: بیجه جنایتکار مخوف اعدام شد! شاید بیجه هم یک روز سنجاب کوچولویی بوده مهربون و خوش زبون. که اونم آدامس می فروخته شایدم گل می فروخته شایدم اونم به خاطر خواهرش کار می کرده شاید اونم نقاشی میکشیده نقاشیهای...
_آقا ایکبری یعنی چی؟
_ایکبری؟معنی خوبی نداره واسه چی می پرسی؟
_آخه دیروزظهر خیلی گرم بود هوس بستنی خنک کرده بود. رفتم بستنی بخورم ولی صاحب مغازه نذاشت برم تو. بهش گفتم پول دارم گدا نیستم. با اون شکمه گندش که مثل یه توپ بزرگ بود و اون سبیلای ترسناکش که یه دستش همش بهش بود. بر گشت بهم گفت :برو بیرون ایکبری جای تو اینجا نیست !
_آقا ایکبری یعنی چی؟
از خودم خجالت کشیدم بغض گلوم گرفت. احساس خفگی می کردم. سنگینی و غم تحقیر شدنش با تمام وجودم حس می کردم انگار که خودم باشم.
خیلی دلم می خواست بدونم کجا زندگی می کنه.خونه داره یا نه؟
_سنجاب کوچولو خونتون کجاست؟
_خونمون آقا خونمون اون پایین پایناست. خیلی پایین همونجا که خونه ها خیلی کوچیکه , سقفای کوتاه داره , سقفهاش با حلب روغن گرفتن کوچه های باریک داره پنجره های چوبی داره اونجا که...
_آقا پدرم خودش خونمون ساخت منم کمکش کردم.
صورتش, وارفت غم عجیبی وجودشو پر کرد کاملا" حس می کردم.
_سنجاب کوچولو پدرت کجاست؟
_پدرم
یه دفعه اشکاش سرازیر شد
_آقا می گن معتاد گرفتنش . نمی دونم کجاست. دلم براش خیلی تنگ شده. آخه من و رویا رو خیلی دوست داشت. رویا خیلی بهونشو می گیره. همش گریه می کنه میگه منو ببرید پیش بابام. مادرم مجبور اونو با خودش ببر سر کار.
_کار؟
_آره آقا مادرم تو خونه ی پولدارها کلفتی می کنه.
برای یه لحظه از خودم بی خود شدم نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. قطره قطره از رو گونه هام غلطیدند پایین.
_آقا پلیسا خیلی بدند. من ازشون بدم میاد اگه اونا پدرم نمی گرفتند مادرم مجبور نبود بره رخت بشوره. پلیسا پدرم خیلی زدند. رفتم نزارم بزننش منم زدند. اونا خیلی بدند. مادرم همش گریه و زاری می کرد التماسشون می کرد . به پاشون افتاد بود اما اونا بردنش. من و رویا همش گریه می کردیم. رویا از ترس خودش خیس کرده بود. آقا خیلی دلم براش تنگ شده کاش الان اینجا بود.
اشکاشو با دستام پاک کردم. بغلش کردم حس عجیبی تمام وجودم رافرا گرفت. سنجاب کوچولو تو آغوشم خیلی معصوم و پاک بود.انگار که یکی شده بودیم.
برام از خاطرات خودش با رویا و پدرش گفت اونقدر که نفهمیدیم چه طور هوا تاریک شد.
سنجاب کوچولو جستی زد پایین. روبروم وایساد و گفت:
_. راستی اسمتون چیه ؟
_ اسمم. اسمم انسان. انسان
_سنجاب کوچولو لبخندی زد و گفت: چه اسم قشنگی کاش همه دنیا اسمشون انسان بود. به رویا می گم با یه انسان دوست شدم. می دونم خوشحال میشه. نمی تونستم حرف بزنم خشکم زده بود.
. سنجاب کوچولو در هیاهوی شلوغی پارک نا پدید شد.
هوا تاریک شده بود. باد خنکی می آمد. روی صندلی پارک دیگه کسی نبود.