تو یه جای دور یه شهر زیبا بود پر از آدمای شاد و خوشبخت.آدمهاییی که همیشه شاد بودند و خوشحال.تواین شهر کسی بی سر پناه نبود گرسنه نبود.همه آزاد آزاد بودند.هر چی داشتن مال همه بود.نه زندان بود نه اعدام نه ظلم بود ونه تبعیض.همه آزاد بودند و برابر.
تو این شهر قشنگ مادر بزرگ مهربونی بود که چند تا نوه داشت.مادر بزرگ هر روز با نوه هاش می رفت بیرون شهر.توی یه دشت بزرگ و سرسبز که پر بود از گلهای زرد و قرمزپر از رنگهای قشنگ پر از پرنده های زیبا و آواز خوان پر از درختایی که با لونه های پرندگان تزیین شده بود و سایه شون دشت فرش کرده بود. مادر بزرگ قصه ی ما همیشه می رفت پای یکی از این درختها که سرو بلند قامتی بود و ساعتها اونجا می نشست.زیر این درخت یه قبر بود!که مادر بزرگ همیشه کنار اون می نشست وباهاش درد ل می کرد!
یکی از روزها یکی از نوه ها ازش پرسید:
_مادر بزگ چرا شما همیشه میاید اینجا؟چرا همیشه واسه این قبر گل می آرید؟و باهاش ساعتها حرف میزنید مگه می شه با قبر حرف زد؟
مادر بزرگ تبسمی کردو دستی به سرش کشید .تو فکر فرو رفت به نوه ش نگاهی کرد و گفت:
دختر گلم بیا اینجا بشین تا برات قصه ی این قبر رو بگم.مادر بزرگ بقیه ی نوهاشم دور خودش جمع کرد.نوه های مادر بزرگ با شور و شوق دورش حلقه زدند و مادر بزرگ شروع کرد به گفتن قصه ی قبر.سالها پیش که هنوز شما به دنیا نیومده بودید و پدر مادراتونم به دنیا نیومده بودند زندگی ما جور دیگه ای بود. اون وقتا شهر ما این طوری نبود.ما زندگی خیلی سختی داشتیم.تو شهر اژدهای وحشتناکی زندگی می کرد که شهر در تصرف اون بود و با تعداد زیادی از مزدوراش در شهر حکمرانی می کردند.و برای خودشون حکومتی به پا کرده بودند. وبا شهر کاری کرده بود که پر شده بود از فقر و گرسنگی پر از نکبت و بدبختی. بچه های شهر مجبور بودند مثل بزرگتراشون از صبح تا شب کار کنند.شهر پر شده بود از قتل و جنایت پر از ظلم و بیداد.اژدها مالیاتهای سنگینی از مردم می گرفت.مردم هر چی کار می کردند باید دودستی تقدیم مأمورای مالیات می کردند.مرد نمی تونستند دسترنج خودشون بخورند.اژدها به کمک مالکای بزرگ و پولدارای شهر هست و نیست مردم غارت می کرد.حتی نمی ذاشت مردم شاد باشند خوش باشند. هر کی هم زیر بار حرفاشون نمی رفت تو سیاه چاله هاش اون قدر شکنجه می شد تا از پا در بیاد.کسی جرأت نداشت راجب ظلم اژدها حرفی بزنه و اونقدر مردم ترسونده بود که مردم می گفتند همه جا مأمورای اژدها هستند حتی دیوارها هم مأ مورای اژدهان!
اون وقتا تو همسایگی ما یه پسری زندگی می کرد به اسم سورن.سورن قد کوتاهی داشت لاغر بود دستاش همیشه پینه بسته بودند.موهای وزوزی داشت چشمای درشت و بینی بزرگی داشت.قیافه ی جذابی نداشت ولی قلبی داشت به پاکی گلها به وسعت تموم دنیا مهربونیش اندازه نداشت.تنها زندگی می کرد تو بچگی پدر مادرش از دست داده بود. صبح تا شب تو مزرعه ی یکی از مالکای بزرگ کار می کرد.من و سورن عاشق هم بودیم قرار بود با هم ازدواج کنیم.اون همیشه برام از امید می گفت از روزی که دیگه اژدها نباشه. روزی که آدما شاد و سیر باشند روزی که برابری حاکم باشه و کسی به کسی ظلم نکنه. بچه ها شاد و خندان باشند دیگه کسی نباشه زحمتای مردم چپاول کنه.از روزی حرف می زد که دیگه سیاه چاله و شکنجه نباشه اعدام نباشه ترس و وحشت نباشه آدما هر طوری دوست دارند زندگی کنند. کسی بهشون زور نگه اونارو مجبور به کاری نکنه که دوست ندارند.
سورن همیشه برام از کسی حرف می زد به نام سوشیانت.سوشیانت کسی بود که رویأهای سورن به واقعیت تبدیل می کرد. اون نجات دهنده ی مردم بود کسی که مردم همیشه منتظر اومدنش بودند.کسی که قرار بود روزی از پشت کوه ها بیاد و اون ها رو از ظلم اژدها نجات بده. مردم برای اومدن سوشیانت دعا می خوندند,نذر می دادند, قربانی می کردند و شب و روز انتظار اومدنش می کشیدند. سورن هم همیشه از اومدن سوشیانت حرف میزد از اینکه آزاد می شیم از اینکه بساط ظلم و ستم رو بر می چینه و به جاش حکومت عدالت و آزادی را به پا می کنه. میگفت اون موقع ما می تونیم زندگی شاد و عاشقانه ای رو شروع کنیم.تا اینکه یک روز تو میدون شهر خبری پیچید قرار بود یکی از مخالفان اژدها رو تو میدون گردن بزنند.مردم زیادی جمع شده بودند همه با هم پچ پچ می کردند ترس همه جارو گرفته بود دلهره ی عجیبی داشتم. ناگهان چند نفر که شباهتی به انسان نداشتند و هیکلاشون آدم یاد غول ها می انداخت و همشون لباسهای یکرنگی داشتند و جلوی صورتاشون پوشونده بودند وارد میدون شدند و همراه خودشون زنی دست و پا بسته آوردند.زن بلند قدی بود که اون قدر شکنجش داده بودند که تمام بدنش جای زخم و خون بود نمی تونست راه بره یکی از مأمورها موهاش گرفته بود و رو زمین می کشید. مو بر اندامم راست شده بود.اون به تخته ی بزرگی که روی سکوی میدان بود بستند.خیلی ترسیده بودم تو آغوش سورن خودم مخفی کرده بودم .سورن مثل آتش بر افروخته بود و همش زیر لب با خودش حرف می زد.
برای یک لحظه برق شمشیر چشمام زد کار تموم شده بود سرش رو قطع کردند خیلی وحشتناک بود دست و پاش هنوز تکان می خورد همه جارو خون گرفته بود بچه ها گریه می کردند و مادراشون به زور اونا رو آروم می کردند.سرش افتاده بود گوشه ای از سکو تمام بدنش غرق خون شده بود.مردم سراشون پایین انداخته بودند کسی جرأت حرف زدن هم نداشت.اژدها خنده ی ترسناکی می کرد صداش تموم میدون می لرزوند..ناگهان سورن ازم جدا شد و به طرف مأمورها دوید و شروع کر به فریاد زدن.همش فریاد می زد مرگ بر ظلم , مرگ بر اژدها.بدنم مثل بید می لرزید نمی تونستم تکون بخورم.مأمورا تعدادشون خیلی زیا بود با سورن درگیر شدند یکی از مأمورا ضربه ی به سرش زد و اون نقش بر زمین کرد. دنیا جلوی چشمم سیاه شد هر کاری می کردم مردم نمی ذاشتند برم پیشش می گفتند تو رو هم می کشند.سورن دست وپا بسته با خوشون بردند.همه ی آرزوهام نقش بر زمین شده بود. یعنی اون زندست؟ زنده می مونه؟دوباره می تونم ببینمش؟شب و روز کارم شده بود گریه و زاری دیگه نه می تونستم غذا بخورم نه با کسی حرف بزنم. تا اینکه یک روز بهم خبر دادند که سورن قرار تو می دون شهر جلوی همه از اژدها طلب بخشش کنه و از کارش ابراز پشیمانی بکنه.هیچ کس باورش نمی شد سورن بخواد این کار بکنه!مردم می گفتند اژدها اون به زور شکنجه به این کار راضی کرده .راستش منم با تموم غم و ناراحتیم خوشحال شدم آخه نمی خواستم فکر از دست دادن سورن بکنم.تا اینکه روز موعود فرارسید میدون پر از مردم شده بود دیگه جای سوزن انداختن هم نبود.همش آرزو می کردم سورن حالش خوب باشه و هر چه زودتر اون آزاد کنند.تو همین فکرا بودم که با صدای تبل بزرگ از جا پریدم از دور سربازهای اژدها رو دیدم که تخت بزرگی بر دوش داشتند اژدها هم اومده بود که خیمه شب بازیش تما شا کنه.از اون طرف تو مردم غلغله ای شد اوناهاش آوردنش بغض گلوم فشرد.نه این سورن من نبود.چه قدر ضعیف شده فقط پوست و استخونش مونده بود.تمام بدنش جای شکنجه بود همه جاش کبود شده بود از سر انگشتاش خون می اومد بی اختیار زدم زیر گریه اشکام تمام صورتم خیس کرده بود.چشمام بی اختیار دنبال سورن می رفت.
اژدها شروع به حرف زدن کرد.از قدرت و عظمتش برای مردم گفت از اینکه هر کاری بخواد می تونه بکنه و اگه کسی پاش از گلیمش درازتر کنه حسابش می رسه.همه ی حواسم به سورن بود . اونم داشت من نگاه می کرد.به زور می تونست چشماش باز نگه دار از تو چشاش یه دنیا عشق و محبت می دیدم.نگاش دریایی از احساس ولطافت بود.چه قدر دوست داشتم تو آغوشم بود و می تونستم گرمای بدنش حس کنم.مردم با هم پچ پچ می کردند یعنی سورن چی می خواد بگه.
دست و پای سورن باز کردند و اونو بالای سکو بردند بالای تخته ای که اونجا بود و به همه جای میدون دید داشت.به زور سر پا ایستاده بود. همه جارو سکوت وحشتناکی گرفت.سکوت عجیبی بود.سورن مکسی کرد همه جارو به آرومی نگاه کرد.ومثل طوفان سکوت شکست شروع به فریاد زدن کرد مثل رعد و برق می غرید: مردم تا کی می خواید این ظالم بهتون ظلم کنه تا کی می خواید حقتون پایمال بشه بپا خیزید مرگ بر ظلم , که یک دفعه مأمورا بهش حمله ور شدند در یه چشم بر هم زدن تمام بدنش پر کردند از تیر و نیزه . سورون رو زانوهاش افتاد و از سکو به پایین پرتاب شد.مردم که مدتها از ظلم اژدها خسته شده بودند حرفای سورن براشون تلنگری بود.یکی می گفت راست می گه تا کی باید این ظلم تحمل کنیم یکی می گفت ما دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم یکی دیگه می گفت ما اونارو شکست می دیم. دیگری فریاد می زد مرگ بر ظلم تا اینکه مردم مثل سیل جاری شدند و از هر طرف به سمت مأمورا حمله ور شدند.منم هر طور بود می خواستم خودم به سورن برسونم.مردم شور و هیجان عجیبی داشتند.ازهرچی دم دستشون بود به عنوان سلاح استفاده می کردندهر طوری بود خودم به سورن رسوندم اون تو آغوشم گرفتم بدش لت و و پار شده بود خونش با اشکام در هم آمیخت.بهش گفتم سورن چرا این کار کردی مگه نمی گفتی یه روزی سوشیانت میاد ومارو نجات می ده.لبخندی زد و گفت :"سوشیانتی در کار نیست.سوشیانت دروغی بیش نیست.نگاه کن سوشیانت همین مردمند".تو میدون غوغا بود مردم قیام کرده بودند. با داس و بیل و سنگ و چوب و... به جون مأمورا و اژدها افتاده بودند.درگیری شدیدی بین مردم و مأمورا درگرفته بود. ولی هیچ چیز نمی تونست جلوی مردم بگیر خیلی از مأمورا و مردم کشته شدند خیلی ازمأمورا فرار و بقیشون هم تسلیم شدند.فقط مونده بود اژدها,انگار خیال تسلیم شدن نداشت.مردم دلیرانه با اون می جنگیدند باورم نمی شد این همون مردم باشند! پیر و جوان زن و بچه از هر طرف به جنگ اون رفته بودند اون قدر باهاش جنگیدند تا بالاخره اون از پا در آوردند.چشماش از حدقه در اومده بود همه جا رو خون سیاه اژدها گرفته بود دیگه کارش تموم بود نا گهان اژدها نعره ای کرد با تموم سنگینی و بزرگیش نقش بر زمین شد.دیگه اژدهایی در کار نبود.مردم اون نابود کرده بودندونعش گندش تمام میدون گرفته بود. سورن هنوز تو آغوشم بود اونم مثل من پایان کار اژدها رو تماشا می کرد.به زور نفس می کشید از همه جاش خون می اومد ولی داشت می خندید سرش تو آغوشم گرفتم .با صدای بریده بریده و ضعیف باهام حرف می زد.من فقط گریه می کردم نمی تونستم باور کنم جلوی چشام داشتم پر پر شدنش می دیدم.و نمی تونستم کاری بکنم.آخرین حرفاش هیچ وقت یادم نمی ره:" ظلم مرد. ما پیروز شدیم .قول بده بمونی و رویاهامون ببینی .دوست دارم برای همیشه".
چشماش رو بست و برای همیشه به خواب فرو رفت. . فقط من موندم و خاطرات اون و قولی که بهش دادم.سورن همیشه می گفت اگه روزی مردم من تو این دشت دفن کنید و بالای سرم یه درخت سرو بکارید.اون روز تلخ ترین و شیرین ترین روز زندگیم بود.اون روزها مردم شور و هیجان عجیبی داشتند. همه جا رقص و پایکوبی بود همه خوشحال و شاد بودند.همه شب و روز بدون خستگی به ساختن شهر مشغول بودندسیاه چاله هارو خراب کردند. چوبه های دار آتیش زدند سلاحها رو کنار گذاشتند و به جاش به هم دیگه مهر و محبت هدیه کردند.مردم خودشون با هم شهر اداره کردند با کمک هم. وبرای برقرای عدالت و آزادی تلاش کردند .تا امروز ما ثمرش ببینیم تا امروز من بتونم رویای سورن ببینم.
مادر بزرگ سوشیانت چی شد؟
عزیزم سوشیانتی در کار نبود سوشیانت افسانه ای بیش نبود.ما اون روزها هم ظلم از بین بردیم و هم افسانه ی سوشیانت به خاک سپردیم.از اون روز مردم فقط به خودشون به کمک و اتحادشون به بازوهاشون به ارادشون باور دارند..
دیگه هوا داشت تاریک می شد ما در بزرگ نوه هاش جمع کرد و با هم به شهر برگشتند. از اون روز نوه ها هم برای اون قبر گل می آوردند...
تو این شهر قشنگ مادر بزرگ مهربونی بود که چند تا نوه داشت.مادر بزرگ هر روز با نوه هاش می رفت بیرون شهر.توی یه دشت بزرگ و سرسبز که پر بود از گلهای زرد و قرمزپر از رنگهای قشنگ پر از پرنده های زیبا و آواز خوان پر از درختایی که با لونه های پرندگان تزیین شده بود و سایه شون دشت فرش کرده بود. مادر بزرگ قصه ی ما همیشه می رفت پای یکی از این درختها که سرو بلند قامتی بود و ساعتها اونجا می نشست.زیر این درخت یه قبر بود!که مادر بزرگ همیشه کنار اون می نشست وباهاش درد ل می کرد!
یکی از روزها یکی از نوه ها ازش پرسید:
_مادر بزگ چرا شما همیشه میاید اینجا؟چرا همیشه واسه این قبر گل می آرید؟و باهاش ساعتها حرف میزنید مگه می شه با قبر حرف زد؟
مادر بزرگ تبسمی کردو دستی به سرش کشید .تو فکر فرو رفت به نوه ش نگاهی کرد و گفت:
دختر گلم بیا اینجا بشین تا برات قصه ی این قبر رو بگم.مادر بزرگ بقیه ی نوهاشم دور خودش جمع کرد.نوه های مادر بزرگ با شور و شوق دورش حلقه زدند و مادر بزرگ شروع کرد به گفتن قصه ی قبر.سالها پیش که هنوز شما به دنیا نیومده بودید و پدر مادراتونم به دنیا نیومده بودند زندگی ما جور دیگه ای بود. اون وقتا شهر ما این طوری نبود.ما زندگی خیلی سختی داشتیم.تو شهر اژدهای وحشتناکی زندگی می کرد که شهر در تصرف اون بود و با تعداد زیادی از مزدوراش در شهر حکمرانی می کردند.و برای خودشون حکومتی به پا کرده بودند. وبا شهر کاری کرده بود که پر شده بود از فقر و گرسنگی پر از نکبت و بدبختی. بچه های شهر مجبور بودند مثل بزرگتراشون از صبح تا شب کار کنند.شهر پر شده بود از قتل و جنایت پر از ظلم و بیداد.اژدها مالیاتهای سنگینی از مردم می گرفت.مردم هر چی کار می کردند باید دودستی تقدیم مأمورای مالیات می کردند.مرد نمی تونستند دسترنج خودشون بخورند.اژدها به کمک مالکای بزرگ و پولدارای شهر هست و نیست مردم غارت می کرد.حتی نمی ذاشت مردم شاد باشند خوش باشند. هر کی هم زیر بار حرفاشون نمی رفت تو سیاه چاله هاش اون قدر شکنجه می شد تا از پا در بیاد.کسی جرأت نداشت راجب ظلم اژدها حرفی بزنه و اونقدر مردم ترسونده بود که مردم می گفتند همه جا مأمورای اژدها هستند حتی دیوارها هم مأ مورای اژدهان!
اون وقتا تو همسایگی ما یه پسری زندگی می کرد به اسم سورن.سورن قد کوتاهی داشت لاغر بود دستاش همیشه پینه بسته بودند.موهای وزوزی داشت چشمای درشت و بینی بزرگی داشت.قیافه ی جذابی نداشت ولی قلبی داشت به پاکی گلها به وسعت تموم دنیا مهربونیش اندازه نداشت.تنها زندگی می کرد تو بچگی پدر مادرش از دست داده بود. صبح تا شب تو مزرعه ی یکی از مالکای بزرگ کار می کرد.من و سورن عاشق هم بودیم قرار بود با هم ازدواج کنیم.اون همیشه برام از امید می گفت از روزی که دیگه اژدها نباشه. روزی که آدما شاد و سیر باشند روزی که برابری حاکم باشه و کسی به کسی ظلم نکنه. بچه ها شاد و خندان باشند دیگه کسی نباشه زحمتای مردم چپاول کنه.از روزی حرف می زد که دیگه سیاه چاله و شکنجه نباشه اعدام نباشه ترس و وحشت نباشه آدما هر طوری دوست دارند زندگی کنند. کسی بهشون زور نگه اونارو مجبور به کاری نکنه که دوست ندارند.
سورن همیشه برام از کسی حرف می زد به نام سوشیانت.سوشیانت کسی بود که رویأهای سورن به واقعیت تبدیل می کرد. اون نجات دهنده ی مردم بود کسی که مردم همیشه منتظر اومدنش بودند.کسی که قرار بود روزی از پشت کوه ها بیاد و اون ها رو از ظلم اژدها نجات بده. مردم برای اومدن سوشیانت دعا می خوندند,نذر می دادند, قربانی می کردند و شب و روز انتظار اومدنش می کشیدند. سورن هم همیشه از اومدن سوشیانت حرف میزد از اینکه آزاد می شیم از اینکه بساط ظلم و ستم رو بر می چینه و به جاش حکومت عدالت و آزادی را به پا می کنه. میگفت اون موقع ما می تونیم زندگی شاد و عاشقانه ای رو شروع کنیم.تا اینکه یک روز تو میدون شهر خبری پیچید قرار بود یکی از مخالفان اژدها رو تو میدون گردن بزنند.مردم زیادی جمع شده بودند همه با هم پچ پچ می کردند ترس همه جارو گرفته بود دلهره ی عجیبی داشتم. ناگهان چند نفر که شباهتی به انسان نداشتند و هیکلاشون آدم یاد غول ها می انداخت و همشون لباسهای یکرنگی داشتند و جلوی صورتاشون پوشونده بودند وارد میدون شدند و همراه خودشون زنی دست و پا بسته آوردند.زن بلند قدی بود که اون قدر شکنجش داده بودند که تمام بدنش جای زخم و خون بود نمی تونست راه بره یکی از مأمورها موهاش گرفته بود و رو زمین می کشید. مو بر اندامم راست شده بود.اون به تخته ی بزرگی که روی سکوی میدان بود بستند.خیلی ترسیده بودم تو آغوش سورن خودم مخفی کرده بودم .سورن مثل آتش بر افروخته بود و همش زیر لب با خودش حرف می زد.
برای یک لحظه برق شمشیر چشمام زد کار تموم شده بود سرش رو قطع کردند خیلی وحشتناک بود دست و پاش هنوز تکان می خورد همه جارو خون گرفته بود بچه ها گریه می کردند و مادراشون به زور اونا رو آروم می کردند.سرش افتاده بود گوشه ای از سکو تمام بدنش غرق خون شده بود.مردم سراشون پایین انداخته بودند کسی جرأت حرف زدن هم نداشت.اژدها خنده ی ترسناکی می کرد صداش تموم میدون می لرزوند..ناگهان سورن ازم جدا شد و به طرف مأمورها دوید و شروع کر به فریاد زدن.همش فریاد می زد مرگ بر ظلم , مرگ بر اژدها.بدنم مثل بید می لرزید نمی تونستم تکون بخورم.مأمورا تعدادشون خیلی زیا بود با سورن درگیر شدند یکی از مأمورا ضربه ی به سرش زد و اون نقش بر زمین کرد. دنیا جلوی چشمم سیاه شد هر کاری می کردم مردم نمی ذاشتند برم پیشش می گفتند تو رو هم می کشند.سورن دست وپا بسته با خوشون بردند.همه ی آرزوهام نقش بر زمین شده بود. یعنی اون زندست؟ زنده می مونه؟دوباره می تونم ببینمش؟شب و روز کارم شده بود گریه و زاری دیگه نه می تونستم غذا بخورم نه با کسی حرف بزنم. تا اینکه یک روز بهم خبر دادند که سورن قرار تو می دون شهر جلوی همه از اژدها طلب بخشش کنه و از کارش ابراز پشیمانی بکنه.هیچ کس باورش نمی شد سورن بخواد این کار بکنه!مردم می گفتند اژدها اون به زور شکنجه به این کار راضی کرده .راستش منم با تموم غم و ناراحتیم خوشحال شدم آخه نمی خواستم فکر از دست دادن سورن بکنم.تا اینکه روز موعود فرارسید میدون پر از مردم شده بود دیگه جای سوزن انداختن هم نبود.همش آرزو می کردم سورن حالش خوب باشه و هر چه زودتر اون آزاد کنند.تو همین فکرا بودم که با صدای تبل بزرگ از جا پریدم از دور سربازهای اژدها رو دیدم که تخت بزرگی بر دوش داشتند اژدها هم اومده بود که خیمه شب بازیش تما شا کنه.از اون طرف تو مردم غلغله ای شد اوناهاش آوردنش بغض گلوم فشرد.نه این سورن من نبود.چه قدر ضعیف شده فقط پوست و استخونش مونده بود.تمام بدنش جای شکنجه بود همه جاش کبود شده بود از سر انگشتاش خون می اومد بی اختیار زدم زیر گریه اشکام تمام صورتم خیس کرده بود.چشمام بی اختیار دنبال سورن می رفت.
اژدها شروع به حرف زدن کرد.از قدرت و عظمتش برای مردم گفت از اینکه هر کاری بخواد می تونه بکنه و اگه کسی پاش از گلیمش درازتر کنه حسابش می رسه.همه ی حواسم به سورن بود . اونم داشت من نگاه می کرد.به زور می تونست چشماش باز نگه دار از تو چشاش یه دنیا عشق و محبت می دیدم.نگاش دریایی از احساس ولطافت بود.چه قدر دوست داشتم تو آغوشم بود و می تونستم گرمای بدنش حس کنم.مردم با هم پچ پچ می کردند یعنی سورن چی می خواد بگه.
دست و پای سورن باز کردند و اونو بالای سکو بردند بالای تخته ای که اونجا بود و به همه جای میدون دید داشت.به زور سر پا ایستاده بود. همه جارو سکوت وحشتناکی گرفت.سکوت عجیبی بود.سورن مکسی کرد همه جارو به آرومی نگاه کرد.ومثل طوفان سکوت شکست شروع به فریاد زدن کرد مثل رعد و برق می غرید: مردم تا کی می خواید این ظالم بهتون ظلم کنه تا کی می خواید حقتون پایمال بشه بپا خیزید مرگ بر ظلم , که یک دفعه مأمورا بهش حمله ور شدند در یه چشم بر هم زدن تمام بدنش پر کردند از تیر و نیزه . سورون رو زانوهاش افتاد و از سکو به پایین پرتاب شد.مردم که مدتها از ظلم اژدها خسته شده بودند حرفای سورن براشون تلنگری بود.یکی می گفت راست می گه تا کی باید این ظلم تحمل کنیم یکی می گفت ما دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم یکی دیگه می گفت ما اونارو شکست می دیم. دیگری فریاد می زد مرگ بر ظلم تا اینکه مردم مثل سیل جاری شدند و از هر طرف به سمت مأمورا حمله ور شدند.منم هر طور بود می خواستم خودم به سورن برسونم.مردم شور و هیجان عجیبی داشتند.ازهرچی دم دستشون بود به عنوان سلاح استفاده می کردندهر طوری بود خودم به سورن رسوندم اون تو آغوشم گرفتم بدش لت و و پار شده بود خونش با اشکام در هم آمیخت.بهش گفتم سورن چرا این کار کردی مگه نمی گفتی یه روزی سوشیانت میاد ومارو نجات می ده.لبخندی زد و گفت :"سوشیانتی در کار نیست.سوشیانت دروغی بیش نیست.نگاه کن سوشیانت همین مردمند".تو میدون غوغا بود مردم قیام کرده بودند. با داس و بیل و سنگ و چوب و... به جون مأمورا و اژدها افتاده بودند.درگیری شدیدی بین مردم و مأمورا درگرفته بود. ولی هیچ چیز نمی تونست جلوی مردم بگیر خیلی از مأمورا و مردم کشته شدند خیلی ازمأمورا فرار و بقیشون هم تسلیم شدند.فقط مونده بود اژدها,انگار خیال تسلیم شدن نداشت.مردم دلیرانه با اون می جنگیدند باورم نمی شد این همون مردم باشند! پیر و جوان زن و بچه از هر طرف به جنگ اون رفته بودند اون قدر باهاش جنگیدند تا بالاخره اون از پا در آوردند.چشماش از حدقه در اومده بود همه جا رو خون سیاه اژدها گرفته بود دیگه کارش تموم بود نا گهان اژدها نعره ای کرد با تموم سنگینی و بزرگیش نقش بر زمین شد.دیگه اژدهایی در کار نبود.مردم اون نابود کرده بودندونعش گندش تمام میدون گرفته بود. سورن هنوز تو آغوشم بود اونم مثل من پایان کار اژدها رو تماشا می کرد.به زور نفس می کشید از همه جاش خون می اومد ولی داشت می خندید سرش تو آغوشم گرفتم .با صدای بریده بریده و ضعیف باهام حرف می زد.من فقط گریه می کردم نمی تونستم باور کنم جلوی چشام داشتم پر پر شدنش می دیدم.و نمی تونستم کاری بکنم.آخرین حرفاش هیچ وقت یادم نمی ره:" ظلم مرد. ما پیروز شدیم .قول بده بمونی و رویاهامون ببینی .دوست دارم برای همیشه".
چشماش رو بست و برای همیشه به خواب فرو رفت. . فقط من موندم و خاطرات اون و قولی که بهش دادم.سورن همیشه می گفت اگه روزی مردم من تو این دشت دفن کنید و بالای سرم یه درخت سرو بکارید.اون روز تلخ ترین و شیرین ترین روز زندگیم بود.اون روزها مردم شور و هیجان عجیبی داشتند. همه جا رقص و پایکوبی بود همه خوشحال و شاد بودند.همه شب و روز بدون خستگی به ساختن شهر مشغول بودندسیاه چاله هارو خراب کردند. چوبه های دار آتیش زدند سلاحها رو کنار گذاشتند و به جاش به هم دیگه مهر و محبت هدیه کردند.مردم خودشون با هم شهر اداره کردند با کمک هم. وبرای برقرای عدالت و آزادی تلاش کردند .تا امروز ما ثمرش ببینیم تا امروز من بتونم رویای سورن ببینم.
مادر بزرگ سوشیانت چی شد؟
عزیزم سوشیانتی در کار نبود سوشیانت افسانه ای بیش نبود.ما اون روزها هم ظلم از بین بردیم و هم افسانه ی سوشیانت به خاک سپردیم.از اون روز مردم فقط به خودشون به کمک و اتحادشون به بازوهاشون به ارادشون باور دارند..
دیگه هوا داشت تاریک می شد ما در بزرگ نوه هاش جمع کرد و با هم به شهر برگشتند. از اون روز نوه ها هم برای اون قبر گل می آوردند...
برای ورود به فیسبوک دست نوشته های شاهو نعمتی کلیک کنید |
۱ نظر:
مادر بزرگ سر چهل نشد رفت بابا بزرگو گرفت، چقدر تكراري سوژه ، ياد انشاي راهنمايي ميوفته آدم
ارسال یک نظر